واپسین گفت وگوی همشهری با قاسم برنا:
پیر برنای همدان از گذشته حکایت میکند
همدان- حسین زندی- خبرنگار همشهری: قاسم برنا، مردی بود از تبار دانش و فرهنگ، نزدیک به یک سده زیستن با کتاب، از او فرهیختهای بیبدیل ساخته بود. بیش از هفتاد سال از همدان گفته و نوشته بود. از پیشگامان روزنامهنگاری در همدان بود. پای صحبتش که مینشستی زمان معنا نداشت. ساعتها حرف میزد و با خنده و شوخی پیری را انکار میکرد. از بزرگان همدان به نیکی یاد میکرد. میگفت نماینده جوانان قدیم است. زاده سال 1300خورشیدی بود. عمری در مطبوعات قلم زده بود اما روزهای آخر عمر حتی برای بیشتر اهالی مطبوعات همدان ناشناخته بود. از چاپ نشدن کتابهایش گلهمند بود و از بیتوجهی ها و نامهربانیهایی که برخی در حق اهالی علم و فرهنگ روا میدارند، به تلخی یاد میکرد اما شوخطبعی و خوشخلقیاش را در واژه واژه حرفهایش میشد احساس کرد. با وجود بیماری وکهولت سن هنوز سرشار از امید بود و شور زندگی، اما... دریغ که حتی تا انتشار آخرین گفت و گویش مجال زیستن نیافت.گفت و گویی که در پی میآید آخرین گفت و گو با پیر برنای همدان است.
· از چه سالی کار با مطبوعات را آغاز کردید و با چه مطبوعاتی همکاری داشتید؟
چند روزنامه در همدان منتشر میشد که من با نام «قاف برنا» و «آشنا» مطالبی در حوزه اجتماعی، ادبی و امثال وحکم در آنها مینوشتم.
آخرین روزنامهای هم با آن کار کردم مجله اکباتان بود که شهرداری منتشر میکرد، در آنجا تاریخ صد سال مطبوعات استان همدان را نوشتم.
· با مطبوعات سراسری هم کار کردید؟
دو سال نماینده روزنامه اطلاعات بودم که مقالات زیادی در آن نوشتم. مثلا درباره عارف قزوینی مفصلی نوشتم که در آن بخشی از خاطرات دوستانش را نوشتم و گفت وگویی هم با «جهان» کلفت عارف داشتم. گاهی هم برای روزنامه کیهان مینوشتم.
· از بزرگان همدان با چه کسانی در ارتباط بودید؟
با حاج آخوند همدانی و آقا شیخ هادی جولانی نشست و برخاست داشتم. با شاعران هم سن و سالم هم در ارتباط بودم. غمام همدانی مجلهای به نام اتحاد منتشر میکرد. از همدان، کرمانشاه، تهران و... مریدان زیادی داشت که به منزلش میآمدند و همیشه خانهاش پر مهمان بود. آقای عندلیب هم از دوستانم بود که با هم شوخیها داشتیم. آقا میرزا عبدالرزاق اصفهانی بود که هر وقت کتاب تازه منتشر شدهای را برایش میبردم، میگفت: برنا باز آمده که برای من زحمت درست کند تا این کتاب را بخوانم و نقدش کنم.
حسین غیور هم که دانشمند علم حساب بود و ریاضیدان، معلمم بود.
· با انجمنهای ادبی همدان هم ارتباط داشتید؟
یک سال دبیر انجمن ادبی بوعلی بودم، یک بار کسی آمد و شعری از حافظ را به نام خودش خواند.گفتم: این شعر حافظ است! گفت: این شعر من بوده ولی من نبودم حافظ آمده آن را دزدیده است.
· هنوز هم با محافل ادبی همدان ارتباطی دارید؟
خیر. الان فقط در خانه مینشینم و برای خودم شعر میخوانم و مطالعه میکنم.
· از کارهایی که نوشتید، کدام را بیشتر دوست دارید؟
من تحقیقی را که درباره خروس نوشتم، خیلی دوست دارم.
· قلم زدن در مطبوعات برپایه علاقه بود یا به عنوان شغل به این کار روی آوردید؟
کار من صرفا بر اساس علاقه بود و اصلا پول نمیگرفتم. بیشتر کارهایم درباره همدان است. در روزنامههایی چون اکباتان، وظیفه و ندای میهن مینوشتم.
· درباره امثال و حکم هم کار کردید؟
بله فقط درباره امثال و حکم همدان نوشتم. البته برخی از این موارد مهاجرند، از روسیه، تبریز و رضاییه وارد فرهنگ ما شده ولی به لهجه همدان در آمده و بخشی از فرهنگ ما شده است.
· کاری به نام «جنگ برنا» دارید، درباره چیست؟
همدان نامه یا جنگ برنا، که در آن درباره مسائل گوناگون همدان نوشتهام. خاطرات، مثل، فرهنگ مردم و... که حدود پانصد صفحه شده است.
· از محلههای قدیمی همدان بگویید؟
من از شما میپرسم: در سنگی کجاست؟ پای مصلا را درسنگی میگفتند. محله خونیها کجاست؟ نزدیک محله قاشق تراشان، که در آنجا یکی را کشتهاند و چون خونی ریخته به این نام معروف شده است. کوچه ذوالریاستین را به نام شخص ذوالریاستین نامگذاری کردهاند، که از طایفه شریفیها بود. مزدقینه که محل زندگی مزدکیان بوده و به همین سبب به این نام مشهور شده است.
کوچه ضرابیها، از خیابان شورین اولین کوچه بعد از خیابان خاکی بود که حمام ضرابیها، چشمه ضرابیها، سقاخانه ضرابیها و کوچه ضرابیها همه در آنجا قرار داشت. در این کوچه سکه ضرب میکردند.
· از چشمههای قدیمی شهر چیزی به خاطر دارید؟
«چشمه غوله» پای مصلا بود که باید چهل پله میرفتی پایین تا به چشمه برسی. هر محلهای یک چشمه داشت. نزدیک امامزاده یحیی یک چشمه بود. «چشمه تازه» که نزدیک نظربیگ نرسیده به مسجد نظربیگ بود. چشمهای هم به نام «آب دوباره» بود. یکی به نام «آب گوساله گران»، و یکی به نام «چمن غزلان» بود.
از کتابفروشیهای قدیمی همدان چیزی به یاد دارید؟
در صحافخانه کتابفروشیهای زیادی بود. علی پاشا، آقاسید علی خوانساری، سید صادق خوانساری در صحافخانه بودند. نراقی بود که در خیابان بوعلی کیوسک داشت و کتاب اجاره میداد. علوی، محمود و احمد طلوعی هم در خیابان بوعی کتابفروشی داشتند.
· از کودکی و جوانی خودتان بگویید؟
مادر من ده تا بچه داشت. من سال 1350 با خانم جنابی ازدواج کردم. یک دختر و یک پسر دارم. همسرم فرهنگی بازنشسته است. با اینکه حدود بیست سال اختلاف سنی داریم زندگی خوبی باهم داریم.
شما در جوانی موسیقی هم کار میکردید؟
من تار میزدم. زیر نظر استاد «حسن نویی» که شاگرد درویش خان بود مدتی کار کردم ولی یک روز پدرم آمد و گفت: « قاسم کسی آمده و گفته: پسرت مطرب شده، مبارک باشد». از همان روز ساز را کنار گذاشتم.
· درباره کتابهایتان بگویید؟ خیلیها از غنای کتابخانه شما میگویند.
من سالی ده روز به تهران میرفتم و کتابفروشیهای قدیمی را میگشتم. از چند کتابفروشی قدیمی مثل «خاور»، «معرفت» و «دانش» کتابهای خوب و قدیمی را میخریدم. 155 جلد دیوان شاعران همدانی را جمع کرده بودم. تمام کتابهایم که حدود هشت هزار عنوان یا یازده هزار جلد بود را به کتابخانه دانشگاه بوعلی اهدا کردم. نمیدانم چیزی از آن باقی مانده یا نه؟!
· از کتابهایی که درباره همدان نوشته شده است کدام را بیشتر میپسندید؟
تاریخی که فروزانفر کردستانی درباره همدان نوشت کتاب خوبی بود.